سرت را خم کردی و در خود لوله شدی گفتی: «فقط چند تا سکه برداشتم، و آن را زیر گلهای جاجیم، پنهان کردم.» جاجیم در اتاق پشتی بود، همانجا که مادرت میزآینهاش را گذاشته بود، و خود را جلوی آینه بزک میکرد. تو هر روز جاجیم و گلهاش را نگاه میکردی و برای آن گلها اسم میگذاشتی، و آن روز نمیدانی چطور شد که آن سکهها را دیدی و خوشت آمد، و خواستی مال تو باشد، آنها را زیر گل جاجیم پنهان کردی. اما سکه را پیدا کردند، و گفتند دزدی و دزدی میکنی، گفتند دزدی در خونت است. گفتند اگر کتکش بزنیم فردا یادش میرود، بهتر است در اتاق تاریکی حبساش کنیم. و در آن اتاق تاریک و سرد تنهایت گذاشتند، تا دیگر دزدی نکنی، اما چون از تاریکی میترسیدی، درِ گنجهی اتاق را به زور باز کردی و هر چه شیرینی در آن بود، بلعیدی و آنقدر شیرینیها شیرین بود که ترسات ریخت و خوابیدی.