آن وقت سال روایت مرد معلمی است که با همسر و پسرشان در تعطیلات به سر میبرند و یک روز ناگهان همسر و فرزندش گم میشوند و در جستوجوی آنها وارد ماجراهای عجیبی میشود. قضیه هم از اینجا شروع شد: برای نخستین بار بود که هرمان متوجه شد زنهای پشت پیشخان نانواییها، زنانی که در مغازهها گوشت پختهشدۀ سرد میفروختند و زنانی که در سالنهای آرایش بودند، همه، همان بلوزی را پوشیدهاند که او بر تن زن مزرعهدار دیده بود. همان بلوز با طرح قلبمانند شکوفههایِ سیبِ سرخ که دقیقاً همانطور سفت سینههایشان را میفشرد. با همان روبانهای رنگارنگی که هرکدام به شکل خاصی گره خورده بودند و هرمان حس میکرد به آنها حالتی رسمی و کمی متکبر دادهاست. همان حالت شَقورَقی که به نظر میرسید فقط گردنشان میتواند آزادانه حرکت کند تا بتوانند سر را به سمت مخاطبشان دراز کنند. درست همانطور که زن مزرعهدار برای نشاندادن توجهش بسیار موقرانه، انجام داده بود. وقتی زنها پیشانیشان را خم میکردند و به پنجره میچسباندند تا با نگاههای جدی و تیزبینشان هرمان را تماشا کنند، در نور سفید و شدید مغازهها، طرح شکوفههای کوچک و قرمز قلبیشکل، مثل لکههای خون، بر سینههای بیحرکتشان برق میزد.