برای این که به فهمی از نیستی دست یابیم ضرورت پرسش از هستی و فهم آن آشکار میگردد. در واقع نیستی آن مفهوم نابی است که ما را به دغدغهی مرگ خود و دیگران و هستی خود و دیگران وا میدارد. ترسِ از نبودن، بودن را مهم جلوه میدهد. تا متوجه عدم نشویم هستی معنا پیدا نمیکند.
این اثر در پی آن نیست که بحث هستی را آنطور که در هستی و زمان مطرح شده موشکافانه در پیش بگیرد بلکه خواهان آن است که گوشههایی از آن را در پیشبرد هدف کتاب برجسته گرداند. از نظر هایدگر پرسش از هستی تاریکترین مسئلهای است که تا به حال روشن فرض شده است. متافیزیک غربی هر چیزی را توضیح میدهد جز آن بطنی که همهی این مسائل را پرورانده است. آنجا که فلاسفهی بزرگی چون افلاطون، ارسطو،...اقدام به شفافسازی هستی کردهاند در راستای کوشششان این مهم را فراموش کرده و آن را با هستنده یکی دانستهاند. هستی همان هستنده نیست، اما این بدان معنا نیست که هستی هیچ ارتباطی با هستنده ندارد. هنگامی که هایدگر دازاین را دارای فهمی از هستی میداند، نشاندهندهی ارتباط هستنده با دازاین است. ژان وال در مابعدالطبیعهی خود از رابطهی تضایف میان هستی و هستنده یاد میکند. رابطهی هستی و هستنده متضایف است. هستنده نیست مگر به واسطهی هستی و هستی نیست مگر از آنِ هستنده. اما از نظر هایدگر «هستیِ هستندگان خود یک هستنده نیست.»