بوی شدید دودی که به مشام میرسید ترسِ جدیدی را در من برانگیخت. اکنون در یک مسیر آشنا، بهسرعت جلو میرفتم بدون اعتنا به دخترم که در پشت سرم تلاش میکرد خودش را به من برساند. از آنجاییکه به تندرفتن عادت نداشتم، ریههایم میسوخت و پاهایم بیحس شدهبودند. برای خودم قدغن کردهبودم که تا دیروقت بیرون بمانم و به همین دلیل با تمام قدرت به سوی خانه پیش میرفتم.
در این بین بطرز ابلهانهای اشتباه کردم و راه میانبری را به سمتِ چشمه پیش گرفتم و به سرعت از میان درختان به چپ و راست پیچیدم. اما در نهایتِ وحشت متوجه شدم که در تله گیر کردهام.
دامنِ بلند آبیام که به خارهای تمشک وحشی گیرکردهبود را به سرعت کشیدم تا خودم را آزاد کنم و همین که توانستم از میانِ آن بوتهها بیرون بیایم، اِلی خودش را به من رساند. او در حالیکه بغض کرده و به من چسبیده بود سعی میکرد مرا نگه دارد. گر چه یک دختر هفت ساله حریفِ یک زن کامل نمیشود اما با قدرتی که ناشی از ترس و وحشتاش بود حریصانه تقلا میکرد. با دیوانگی و جنون او را به طرفی هُل دادم و او ناباورانه به من خیره شد.
التماسش کردم؛ "همینجا بمان". و دوباره با سرعت به سمت راهی برگشتم تا خود را به چشمه برسانم. هدفم این بود که با عبور از صخره، در جاهای کمعمقِ آب از چشمه عبور کنم اما اشتباه کردم و کفشهایم را درنیاوردم. نیمی از مسیر را رد کردهبودم که پایم روی سنگهای رودخانه لغزید و با سر وصدا به داخل آب پرت شدم. از سردی آب یکهخوردم؛ برای لحظهای گیج و بُهتزده همان جا نشستم. بالاخره سرم را بالا گرفتم و دودخانۀ خودمان را در آن طرف چشمه تشخیص دادم. آن ساختمانِ خاکستری گویای این بود که نزدیک خانه هستم. بلند شدم و ایستادم. دامن هایم کاملاً خیس و سنگین شدهبودند ولی من با تقلای زیاد و با چسبیدن به سنگهای بزرگ و برجسته از آب عبور کردم.
-بخشی از کتاب-