همه دنبالِ میلِه گشته بودند، پسری هم که اسماش ک. ب بود و بعد به عنوان قاتل میلِه بازداشت شده بود، دنبال او گشته بود و میلِه، بدون آنکه کسی پیدایَش کند، مدت دو سال در جنگل زیرِ یک درخت، زیرِ زمین دفن شده بود؛ زمینی پوشیده از خاک و سنگ، علف و شاخهی شکسته و کَندهشدهی درختان و زباله. خودِ میلِه هم تقریباً به خاک تبدیل شده بود. چیزی بجز جمجمه و بقایای استخوانها و دندانها و النگوها و آن موهای بلند و تیرهاش-که دیگر شبیه موی بلند و تیره نبود- از او باقی نمانده بود.
سیمن در تابستانی که میلِه ناپدید شد، در خیالاش همه جا او را میدید. صورت میلِه همه جا بود؛ روی شیشهی مغازهها، روی امواج دریا، در موهای بلند و تیرهی زنی در خیابان و در لباسِ قرمزرنگِ مادرش. آن تابستان همه در بارهی او صحبت میکردند و همه از ناپدیدشدنِ او حیرتزده بودند. یکوقتی میلِه وجود داشت، حقیقی بود، سیمن را نگاه کرده بود و به او لبخند زده بود. یک وقتی اسماش میلِه بود ولی ناپدید شد. بیلها واقعی بودند، دوچرخهها واقعی بودند، گودالی که او در آن خوابیده بود واقعی بود. ولی میلهْ واقعی نبود. میلِهْ تودهای از تاریکی، سردی و یخ بود که گاهگاهی به درونِ سیمن راه پیدا میکرد و شادی را از او میگرفت.