پسر بچهای گمشده
مرا از خورشید سفید گرفتند و
در خورشید سیاه جا گذاشتند
گذاشتند در صف طولانی پالتوها به خواب روم
پسری شهری
گم شده در روستا
زخمی در دستم،
تمامی آنچه از درختان بید میدانستم بود
میفهمی؟
صدای بلند سمتِ گاوها را میشنوی؟
و جیرجیرکهایی که از آستینم پایین میروند!
جیرجیرکهایی پر از سیاهی شب!
با بدنهایی شبیه خورشیدهای سیاه کوچک
مثل من سعی کن!
فقط یک فریاد در قلب من هست
این فریاد:
«آنها مرا از خورشید سفید گرفتند و
در خورشید سیاه جا گذاشتند»
حالا راه برگشتی ندارم
و هیچ دری نیست