«پس تو با پسر امپراتور درگیر شدی و یکهو میلو ظاهر شد تا به تموم دنیا اعلانجنگ کنه؟ آخرش هم باولیلانگ پدرش رو توی هوا صدا کرد و حالا ما تا زمانی که از ماها رفع اتهام نشده اجازه خروج از آکادمیآکلان رو نداریم!»
کایسر داشت دیوانه میشد.
«واقعاً جدی میگید؟»
او تنها یکذره از زیر کار دَررفت و بهمحض اینکه برگشت، به او گفتند که یک تروریست است و باید در آکادمیآکلان بازداشت شود. کایسر ناگهان سرپا ایستاد، بهطرف مینان دوید و تکانش داد.
«مگه بابای تو نخستوزیر آکلان نیست؟ چرا بهش نمیگی کار ما رو درست کنه؟»
مینان که رفتارش کمی عجیب شده بود، خودش را از چنگ کایسر آزاد کرد و دور از او نشست.
سپس با سردی گفت: «بابای من اینجوری! هیچیبراش مهمتر از کشورش نیست. حتی اگه مظنون اصلی پسر خودش باشه هیچکاری براش انجام نمیده؟»...
-از متن کتاب-