در طول هفت سال گذشته، هنری به او غذا داده، حمامش کرده و برای رفتن به دستشویی کمکش کرده بود. او شب و روز یا آن طور که امروزه میگویند، ۲۴ ساعته در هفت روز هفته مراقبش بود. پسرش، مارتی عقیده داشت باید مادرش را در خانهی سالمندان بگذارند، اما هنری اصلاً قبول نمیکرد. مقاومت میکرد و میگفت: «تا وقتی من زندهام، هرگز.» مقاومتش فقط به خاطر چینی بودنش نبود (البته این بخشی از قضیه بود.)
آرمان کنفوسیوس مبنی بر عشق به پدر و مادر، احترام و تکریم والدین، میراثی فرهنگی در نسل هنری بود که به آسانی نمیشد آن را کنار گذاشت. او را طوری بزرگ کرده بودند که شخصاً از عزیزانش مراقبت کند. گذاشتن آنها در خانهی سالمندان غیرقابل قبول بود. آن چه که پسرش، مارتی هرگز به درستی درک نمیکرد این بود که در زندگی هنری، جای خالی اتل حسابی به چشم میآمد و هنری بدون او تنها چیزی که احساس میکرد، وزش تند و گزندهی تنهایی بود. سالها مثل خونی که از زخمی التیامناپذیر مدام میآید، در پی هم میآمدند و میرفتند.