روزگاری که هوا خوب نبودخورشید وسط آسمان بود و خودش را سُر میداد توی آغوش ابرها
رختها روی طناب میرقصیدند و آخرین ذرات آفتاب را در خود حل میکردند.
تنها همدمم شمعدانیهای دور حوض بودند..
و امان از شبها...
شبها سایهای از روی دیوار میپرید توی حیاط و از پنجرهی نیمهباز، دستهایش را قفل میکرد دور گلویم.
گویی خونبهایش اشکهای من بود..
به طاهره خانم که جریان را میگفتم
میگفت: خیالاتی شدهای خواهر! بختک کجا بود؟ سایهی چه کسی آخر قربانت روم؟
من که کسی را ندیدهام وگرنه حبیب آقا با چماق لتوپارهاش میکرد.
من که حوصلهی بحث نداشتم فقط توی دلم گفتم: آخر بختک که آدم نیست.
-از متن کتاب-