اون روز مثل روزهای قبل هوا آفتابی بود و ما توی اتوبوس مدرسه نشسته بودیم.
من توی حال و هوای خودم بودم که دوستم میلی بازوم رو فشار داد و با ذوق گفت:
"روبی … ما اینجاییم. "
همکلاسیم بِث که پشت سرمون نشسته بود با شنیدن این حرف از پنجره به بیرون نگاه کرد و گفت:
"آخجون، بالاخره!"
همهی ما کلِ سال تحصیلی رو منتظر مونده بودیم تا مدرسه ما رو به این سفر ببره و الان در حال رسیدن به مقصد بودیم.
به اطرافم نگاه کردم و در حالی که سعی میکردم نوشتهی روی تابلو رو بخونم زمزمه کردم: "پارک جنگلیِ مفرح."
اتوبوسمون صدایی داد و توقف کرد.
من و میلی و بِث، به همراه بقیهی بچههای مدرسهی لنگستون با عجله پیاده شدیم و معلممون خیلی سریع شروع به گروه بندی کرد.