این خبر در مدتی کمتر از یک ساعت در تمام محله پیچید: «هاجر خانم، یکی از پیرزنهای محله یک بالگرد را که چهار سرنشین داشته از سقوط حتمی نجات داده است!»
خبر بسیار جالب بود. خبری که نظیر آن را در هیچ روزنامه و مجلهای ندیده بودم. شاید آن روز من بیشتر از همه از شنیدن این خبر خوشحال و هیجانزده شدم. فکر کردم یک پیرزن ممکن است بتواند گربهای از دست موشها نجات بدهد، اما نجات دادن یک بالگرد چیزی نیست که به سادگی بتوان از کنار آن گذشت.
در آن هنگام من گزارشگر روزنامهی دیواری مدرسهمان بودم. روزنامهای که در تمام آن مدرسهی شلوغ فقط تعدادی از بچههای عینکی درسخوانی بودند که عادت کرده بودند هر جا نوشتهای را میبینند حتماً نگاهی به آن بیندازند؛ والا حتی خود ما تهیهکنندگان روزنامهی دیواری هم میدانستیم که روزنامهمان ارزش نگاه کردن هم ندارد، چه رسد به مطالعه کردن! بنابراین حق داشتم که با شنیدن این خبر هیجانزده شوم و از شدت شوق بالا و پایین بپرم و معلق بزنم!
خبری به این عجیب و غریبی میتوانست منشأ یک گزارش هیجانانگیز شود: «گزارش چگونگی نجات یک بالگرد توسط یک پیرزن!»