دختر جوان که دامنی پشمی و ژاکتی دستباف به رنگ کرم به تن و یک جفت کفش راحتی تخت به پا کرده بود، با عجله و نگرانی بهطرف لنگرگاه استراندواگن در استکهلم میرفت. در آستانهی هجدهسالگی، کمی درشتتر شده بود. همین یک سال پیش زنعمو هولدا به او گفته بود که سه جفت جوراب پشمی روی هم بپوشد تا پاهایش شکلی به خود بگیرند، اما این پیشنهاد تأثیر بسیار بدی روی اعتماد به نفس او گذاشته بود. در واقع، به تعبیر زنعمو، «این دختر به شکل غمانگیزی لاغر» بود.
دختر خیلی مردد و سخت خجالتی بود. از مردم و همهی دنیا میترسید، و در آن لحظه به شدت هیجانزده شده بود. آن روز بدون شک مهمترین صبح زندگیاش بود. عدم موفقیتش میتوانست به معنی پایان همهی امیدهایش باشد. عمو اوتو معتقد بود که بین یک زن بازیگر و یک زن ولگرد، تفاوت زیادی وجود ندارد! و میگفت: «خانمجان، فایدهیی ندارد سعی کنی متقاعدم کنی. من هم از آن صحنههای عاشقانه در سینما و تئاتر دیدهام و حاضرم سر هر چه میخواهی شرط ببندم که غائله به همانجا ختم نمیشود.»
دختر از بحث کردن صرفنظر کرده بود. میدانست که عمو سعی میکرد جای پدرش را بگیرد و نگران این بود که خوب تربیتش کند و اصول محکمی را در وجودش پایهگذاری کند، ولی عشق دختر به تئاتر و اصراری که به بازیگری داشت، بینهایت نگرانش میکرد. در مقام یک لوتری مؤمن، احساس میکرد مسئولیت نجات دخترک از یک زندگی شرمآور به او محول شده و بهعنوان قیم او، خود را موظف میدید حرمت یاد پدر حفظ شود. اما سماجت و قاطعیت برادرزادهاش را هم نادیده نمیگرفت و میدانست که اگر به صراحت و بیپرده با این عشق او مخالفت کند و حتی یک فرصت هم به او ندهد، دلش را خواهد شکست و این صحیح نبود. بنابراین تصمیم گرفته بود این فرصت را به او بدهد.