صدای جیغ پسر بچه مثل کشیدن تیغ روی پوست آدم دردناک بود. زن نفس زنان از روی هیکل نحیف پسر بچه بلند میشود.جیغهای کوچک پسر به هقهقهای خسته کنندهای تبدیل میشود. هوا تاریک میشود. صدای نالههای پسر خفیفتر میشود. زن در گوشهای مچاله میشود، میخواهد بلند شود، پنجره را باز کند اما یک تنبلی، بدجنسانه او را روی زمین میخکوب میکند، پشت کمر و زیر بغلش کاملا خیس شده بود. لباسهای کوچک و بزرگ بیرون زده از کمد، شلخته با تصویری از در شکسته شده کمد، ازدحام زشتی نقش زده بود. تنش میلرزد، صدای انفجار هنوز توی ذهنش جنون انگیز بود و مردی که جنون انگیزتر درون قاب عکس روی دیوار نگاهش میکرد.
شکلکهای زشت و دیوانه اتاق او را مسخره میکنند، یک گل روی کتاب فارسی حالش را بهتر میکند. نزدیک پسر بچه میشود، دستی بر سرش میکشد، پسر وحشت زده تکان میخورد و خوابیده خوابیده خودش را دور میکشد.
ساعت تاریک میشود، مرد دستی به شکمش میکشد. نگاه چندش آوری به زن میکند، چشمان زن به گوشه لب مرد خیره میشود حالت تهوعش بیشتر میشود.
سفره را جمع میکند سفرهی ساندیسی توی ذهنش حس خوبی میداد. ناخودآگاه میخندد. مرد کسل کننده به زن نگاه میکند و میگوید پاشو برام جا بنداز.
زن به پسر بچه نگاه میکند و آرام زمزمه میکند: ناصر!