ساعت شش بعدازظهر و کمتر از یک ساعت به آمدن مهمانها باقی مانده بود. آیدا با وسواس و کمی اضطراب مشغول آماده شدن بود که آیلار با سر و صدای زیادی وارد اتاقش شد.
ـ سلام عروس خانم!
ـ چه خبرته آیلار، قلبم ریخت! چند بار باید به تو یه حرفی رو زد. بابا، صد بار بهت گفتم وقتی میای تو اتاق من در بزن.
ـ وا، واسه چی؟ مگه اتاق مدیرعامله؟ نه جونم، نمیتونم در بزنم چون اینطوری اصلاً داخل شدن به دلم نمیچسبه. همهچیز غیرمنتظرش خوبه.
آیدا بدون توجه به او مشغول شانه کردن موهایش شد، زیرا ته دلش میدونست بحث کردن با اون فایدهای نداره.
آیلار گفت: «بابا، یک کم تحویلمون بگیر به! منو باش که خیال کردم روحیه دادن به تو اونم توی همچین لحظاتی واجبتر از درس خوندن و امتحانه فرداست!»