بهنام نگاهی به رعنا انداخت و متوجه شد که او نگاهش میکند از دور با سر سلامی داد و در کمال تعجب لبخند زیبایی بر لبان رعنا دید و او هم متقابلا با سر جواب سلامش را داد ناگهان دل بهنام به لرزه افتاد دیگر نمیتوانست انکار کند رعنا همهی زندگی او شده بود رو به حمید کرد و گفت:حق با تو هستش حمید دیگه طاقت ندارم این دختر داره من و دیوونه میکنه تمام فکر و ذهنم را به خودش مشغول کرده دیگه نمیتونم سمت هیچ دختری برم هرجا میرم چهرهی رعنا رو میبینم از دل و دماغ افتادم تو میگی من چی کار کنم.؟
حمید با مهربانی دستی بر روی دوش رفیقش گذاشت نگاهی کوتاه به سمت رعنا انداخت و گفت: «من زودتر از خودت فهمیدم که عاشق شدی دوست دوران کودکی من اما حرفات راجبه رعنا رو فراموشی کردی یادت رفت که می گفتی...»