در زمانهای گذشته دختری به نام کیکو در شهری زندگی میکرد.
فصل زمستون بود .
برف خیلی زیادی توی شهر باریده بود که باعث شد جلوی در خونهی مادربزرگ کیکو بسته بشه و اون نتونه رفت و آمد بکنه.
کیکو لباسهای گرمش رو پوشید و به طرف جنگل رفت
جنگل، خیلی آروم و ساکت بود، هیچصدایی جز صدای چکمههای کیکو شنیده نمیشد.
اون با سرعت زیادی توی برف میدوئید، تا اینکه سنگی جلوی پاهاش افتاد و باعث شد کیک به زمین بیوفته.
جعبهی کیک هم به زمین افتاد و گوشهای از اون پاره شد.