چشمهای هنگامه و لیلا چهار تا شده. ولی زیبا خیلی خودمانی جلو میآید. «سلام، مهریار! تو اینجا چیکار میکنی؟»
علاوه بر گرد شدن چشمهای بچهها، فکشان هم دارد میافتد. زیبا معرفی میکند: «بچهها، آقای مهریار اشکانی دوست خانوادگی و پسر شریک پدرمو معرفی میکنم.» و به طرف ما اشاره میکند. «لیلا و هنگامه و اینم مارال.»
«از آشنایی با دوستات خوشحالم و از مارالخانوم هم معذرت میخوام که کتابشونرو پاره کردم.» به طرف آقای احمدی میرود و از او خواهش میکند تا عین همان کتاب را بدهد. کتاب را گرفته و به من برمیگرداند. باز هم عذرخواهی میکند.
مِن و مِنکنان میگویم: «راضی به زحمت شما نیستم. خودم یه کاریش میکردم!»
«قابل شمارو نداره. تقصیر من بود!»
هنگامه طبق معمول حواسش جمع است. «خوب بچهها، یادتون رفت برای چی اومدیم. اگه کتابارو نخریم، استاد پوست مارو میکنه!»
آقای احمدی میپرسد: «خوب بچهها، چی میخواین؟ لیسترو به من بدین. بعد از اینکه کتابای آقارو دادم، نوبت شماست.»
لیلا هنوز مات و مبهوت مهریار است. به او سقلمهای میزنم تا به خودش بیاید. بلافاصله به آقای احمدی میگوید: «بفرمایین آقای احمدی این لیست کتابامون. همهرو هم به حساب آقای محبی بذارین.»
آقای احمدی با مهربانی جواب میدهد: «من جونمو برای مارال میدم. اینکه چند تا کتابه!»
لیلا با لب و لوچه آویزان میگوید: «خدا شانس بده!»
هنگامه معترض میشود: «لیلا پر چونگی نکن وقت نداریم!»
باز هم مِن و مِنکنان میگوید: «آقای احمدی، آقارو راه بندازین وقت ایشونرو نگیریم.»
تمام فعل های کتاب گذشته است انگار داره خاطره ای در گذشته رو تعریف میکنه در صورتی که مثلا حال رو داره شرح میده
خود نویسنده هم اولش نوشته باورش نمیشده کتابش چاپ بشه حق داشته واقعا
متاسفانه بعد از چند صفحه نتونستم ادامه بدم
1
خیلی کشدار و طولانی و مزخرف یعنی داستانی که میشده تو ۵۰ صفحه آورد رو توی ۹۰۰ صفحه آورده واقعا بد بود
4
خوب نبود اصلا، داستان غیر واقعی و بی جهت طولانی، یک نفر این همه عاشق داشته باشه!!