کاش پاییز بودم. نور، رنگ، باد، سرما، همه، هیچ. اتوبوس شلوغ شده، خانمی با بسته سبزی خرد شده سوار شده. بوی سبزی تمام اتوبوس را گرفته، ترمز ناگهانی اتوبوس مرا یاد خانه انداخته،الان بچهها آمده اند و منتظر غذا هستند. باید هرچه زودتر به خانه برسم. دختر کنار پنجره پیاده میشود و من جای او را میگیرم. با سر انگشتم می روم سرغ بخار روی پنجره. علامت سؤال میکشم، بعد سعی میکنم شکل یک رؤیا را بکشم، بعد یکهو با کف دست همه را پاک میکنم. شلوغی خیابان دیده میشود. اتفاق عجیبی افتاد، نمیدانم چرا در ایستگاه خانه پیاده نمیشوم. توی دلم شور عجیبی است؛ بروم یا نروم؟ در آخرین ایستگاه پیاده میشوم.
چی شده؟ خودم هم نمیدانم. من زنم؛ پائیز و دیوانه.