نمی دانم چرا شد؟ اما خیلی زود گذشت و به امروز رسیدم و از فردا خبری ندارم. این مجموعه داستان که در اختیار شما قرار دارد، صرفاً داستان و ساخته ذهن من نیست. چرا که من خودم را نویسنده نمی دانم! من خاطره نویسی هستم که با خودم رودرواسی دارم و مشکلاتم را به شکل داستان ثبت می کنم.
من با هر خط این کتاب اشک ریختم، تنم را به دیوار کوبیدم و تمام آن را زندگی کردم. این دوران بارداری حدوداً سه سال طول کشید و در پس تولد، مغز من در چهار ماه آن را به بلوغ رساند.
در این مدت خوب فهمیدم زندگی در رویا کار ابلهان است و این داشتن هدف است که آینده را می سازد. البته خیلی دیر فهمیدم و وقتی که چشمانم باز شد دیدم که همه چیز را باختم. خب از همین باب تو را به خلوتم راه می دهم و در نوشته هایم به گرفتن درس عبرت دعوتت می کنم. امیدوارم درک کنی و هیچگاه در شرایط همچون منی گیر نکنی و همیشگی ات را نبازی. آخر همیشگی ها تمام یک فرد را شکل می دهند و من از بد روزگار خیلی زودتر از هرآنچه که فکر می کردم او را از دست دادم و او مرد.
حالا من هر روز فکر می کنم و هر ساعت یکی شبیه به او را می بینم اما تا به او نزدیک می شوم هیچکس نیست و روح پرسیاه من دیگر در جسمی زمینی زندگی نمی کند.