دو هفته میشد که گیتا احساس میکرد کسی دنبالش میکند. هر کجا میرفت نگاهی بیگانه همراهش بود، مثل سایه از پیاش میآمد، نرم و سبک و بیصدا.
صبحها وقتی سر کار میرفت، بعدازظهرهایی که دانشکده داشت، غروبها وقتی به خانه برمیگشت، وقتی بیهدف خیابانها را گز میکرد و باد روسریش را به بازی میگرفت یا جلوی ویترین مغازهها میایستاد و به اجناسی خیره میشد که نه خیال خریدشان را داشت و نه پولش را یا خود را به نوازش باران میسپرد و از ترس تازیانههایش به زیر طاقیها پناه میبرد، وقتی در میوه فروشی سیبهای درشت و انارهای رسیده را سوا میکرد، وقتی به پیشواز صبح میرفت یا از بدرقه غروب بر میگشت، وقتی سرشب پشت پنجره اتاق میایستاد و اسرار شهر فرو رفته در غبار و تاریکی را میجست، حضور نگاهی ناپیدا را حس میکرد که سنگینیاش دلنشین و دلچسب و دلپسند و دلنواز و دلانگیز و دلفریب و چه بسا دلگرمکننده بود.