کنار عماد نشسته بودم. با شنیدن اسم مهرداد نتوانستم جلو لرزش گوشی را توی دستم بگیرم. نگاهم به تخم مرغ ها بود که هنوز سالم بودند. به جای گوش دادن به حرف های مردم با آن صدای بم، اسم مهرداد را توی ذهنم می نوشتم. آخرین باری که دیدمش روی سکوی دور محوطه دانشکده نشسته بودیم. آخرین امتحان بود. لیوان های چای را وسطمان گذاشته بودیم. بخار بلند می شد با بند کیفم بازی می کردم و سعی می کردم جلو لرزش دست هایم را بگیرم. بچه ها جلو بوفه ازدحام کرده بودند و هوا سرد بود./ بی مقدمه از خواستگاری سمج گفتم که پدر و مادرم را مجاب کرده اما من هنوز...