بیبی از گذشتهها میگوید، از آنوقتهایی که مریضی آمده بوده توی روستاشان و به کوچک و بزرگ هم رحم نمیکرده. از مادرهایی که با دستهای خودشان بچههای قدونیمقدشان را توی خاک میگذاشتند. از پسر همسایهشان میگوید که آبله هردو تا چشمش را کور کرده بود. از فلج شدن عموزادهاش سر یک تب و لرز؛ تا شفا گرفتن از درختِ کنارِ آبادی.