در انتهای یک تلاش سخت،حالا شاهد خوشحالی بچههام بودم و این روح منو آروم میکرد.شاید من،اصلا برای همین به دنیا آمده بودم. وقتی اونها رو توی حیاط و باغ میدیدم که چقدر روحیهی بهتری دارن،حس خوبی بهم دست میداد و از کاری که کرده بودم، راضی میشدم.
باغ رو با حصار از حیاط جدا کردم. دو تا در براش گذاشتم. نهر آب هنوز تو باغ من بود و میتونستیم ازش استفاده کنیم. پس جایی کنار نهر برای خودم درست کردم که گاهی بتونم اونجا خلوت کنم. کنار آب مینشستم و با سعید حرف میزدم.