تاکسی که نگه داشت، نفهمیدم چطوری پیاده شدم. گفتم: یلدا، بدو زود باش امیر رو بیار. بعد داد زدم: آی آقا، بدو چمدونهای ما رو بیار؛ زودباش قطار داره میره! تند و تند دو تا چمدون و سه تا ساک بزرگ رو گذاشتم روی چرخ باربر و علی رو نشوندم روی ساکها و گفتم: دستتو بگیر به اینجا؛ و خودم دست امیر رو گرفتم و باز گفتم: یلدا، بدو دیر شد.