پدر و مادرم پسرعمو و دخترعمو بودند. ششساله بودم که پدرم از خدمت سربازی برگشت و مادرم دوباره باردار شد؛ اما قبل از تولد نوزاد، مادرم فوت کرد. در روستای «دینهسر» بابل زندگی میکردیم. پدرم هم پدری کرد برایم هم مادری. من عمهای داشتم در روستای «بیشهسر» که صاحب فرزند میشد؛ اما نوزادانش بهدلایل مختلفی فوت میکردند. عمهام از این تنهایی به پدرم پناه آورد و خواست که پدرم مرا به او بدهد. پدرم با اینکه دوباره ازدواج کرده بود و از همسر دومش صاحب دو فرزند شده بود، موافقت نمیکرد. دلش میگرفت از اینکه من کنارش نباشم. مرا که میدید، انگار مادرم جلوی او ایستاده و راه میرود. عمه مدتها التماس او را کرد تا بالاخره پدرم راضی شد. هم عمه، هم شوهرعمهام واقعاً دوستم داشتند. آغوش محبتشان همیشه به رویم باز بود. اصلاً نگذاشتند طعم بیمادری و دوری از پدر را بچشم. پدرم گاهگاهی به من سر میزد و دلتنگیاش را رفع میکرد.
-قسمتی از متن کتاب-