این رمان کوتاه داستانی تخیلی دارد و ماجرای جذاب جنیفر و جورج را روایت میکند که نامزد کردهاند و قصد دارند با هم به مسافرت بروند ولی طوفان آنها را از مسیر منحرف میکند و گم میشوند. جورج از ماشین بیرون میرود تا جایی را برای گذراندنِ شب پیدا کند. او به درون جنگل میرود و به شهری میرسد که خالی از سکنه است و هیچ چیز سالمی در آن وجود ندارد. جورج در نهایت دختر جوانی را مییابد که به تنهایی در این شهر مخروبه زندگی میکند! آیا ممکن است این دختر بداند چه بلایی سر این شهر آمده است؟ او کیست و چرا در این ناکجاآباد به تنهایی زندگی میکند؟