نخوابیدم... اصلاً نخوابیدم... پاهام یخه، لج کردم و بدون پتو و تشک خوابیدم. سرم رو بالش، چشام خیره به سقف، صدای زنگ موبایل میاد. خوب گوش میدم توهم نیست. صدای زنگه. سریع بلند میشم میرم تو پذیرایی؛ مثل من لج کرده با شلوار جین و کاپشن بدون پتو و بالش خوابیده. میام بالا سرش صداش میکنم: شهرام... شهرام... موبایلت داره زنگ میخوره؟ با ترس بلند میشه سریع جواب میده: الو... بله... بله خودم هستم. بله من یه روز اومدم تهران دفترچه بیمهشو درست کنم بیارمش. بله... چیزی شده؟ ساعت چند؟ چشم... چشم... خودمو میرسونم. گوشی رو قطع میکنه.
انگار برق بهش وصل کردن. خشک و بیروح، برای سومین بار میگم: شهرام چی گفتن؟ تلفن از شمال بود؟ آب گلوشو قورت میده، بیروح نگام میکنه: آره... خیالت راحت باشه. مامان مُرد. دهنم خشک میشه به ساعت نگاه میکنم: پنج و چهلوچهار دقیقه صبح، امروز سهشنبه ۱۳ دی ماه سال ۹۶... مامان بعد از هفتادونه سال عمر رفت برای همیشه و یه چرای بزرگ برام گذاشت: چرا شهرام فکر میکنه من خوشحالم و خیالم راحته؟ مگه مردن کسی آدم رو شاد میکنه؟ مگه من خیالم راحت شد. گریه میکنه، بلند گریه میکنه. صداش میپیچه تو خونه. هیچکس نیست جز ما دوتا... مثل همیشه تنها، تنها اینبار بدون مامان.
ساعت چهار عصر... هیچی نخوردم... سرگیجه دارم... عادل و عزیزه و ساناز اومدن. عزیزه یواشکی تو گوشم میگه: خدا بهمون رحم کنه. مرضیه و فریبا برسن قیامت میکنن. باید بریم قایم بشیم. همینجوری هم با ما عروسها مشکل داشتن.
دلشوره میگیرم. این یکی دو سال دعواهای من و شهرام بیشتر شده بود و خواهرا چون همیشه تلفنی با مامان در ارتباط بودن از جیکوپوک ما اطلاع داشتن. یاد حرف بابا میافتم: دخترِ من تو عقد کردهای... دلیلی نداره میری چند ماه خونه مادرشوهر میمونی. برات حرف درست میشه. مخصوصاً که اینها تُرک هستن و حرف و حدیث بیشتر دارن. چقدر احمق بودم؛ چرا به حرف بابا اهمیت ندادم که حالا فکر کنن خیالم راحت شده. من که قاتل نیستم، هستم؟!