در افسانههای عتیق آمده است، دلاوری که سلاح به کف در میدان نبرد توسط دلاوری دیگر خاک شده باشد، به رسم پاداش روانه تالار مشاهیر میشود و در آنجا رهاشده از زمان فقط پایکوبی است و شادنوشی.
عاشق لحظهی واپسین هستم، همانجا که مطمئن میشوم راه برگشتی ندارم و باید تا انتهای تباهی بجنگم، قاتلم یا مقتول مهم نیست، غالبم یا مغلوب چه کسی اهمیت میدهد، مهم خود جنگ است. آنجا که آن جلویی همانکه دور از دسترس بهنظر میرسد دستور حمله میدهد، عربدهکشان به سمت دشمن میدوم، خودش توقف کرده و دویدن جماعتِ حیران را نظاره میکند، همان جلویی را میگویم، این تقدیر است. آن جلویی هرگز عربده نمیکشد حتی تیغ هم نمیکشد، فقط نظاره میکند، فقط دستور میدهد، برای دستور دادن نیازی به فشردن حنجره نیست، هر چه به صف مقابل نزدیکتر میشوم لذتبخشتر میشود، میان پاهایم تیر میکشد، زیر نافم خالی میشود، احساس اولین باری را دارم که به زنی نزدیک شدهام، آمادهام جسم تیزی در بدنم فرو برود و عیشم را کامل کند. لحظهی پارهشدنم لحظهی جوشیدنم خواهد شد. آنگاه به بیرون خواهم جوشید و به آن دیوارِ لعنتی پنجه خواهم کشید، مگر نه اینکه غایت همین بود، پنجهکشیدن به دیوار.