شب که خانه رفتم، هنوز لوکاس و ژولیت نیامده بودند. نشسته بودم روی تاب و به دریا نگاه میکردم. یکهو هوس دویدن کردم. از تاب پریدم پایین و دمپاییهایم را درآوردم و نزدیک آب شدم. همینکه پاهایم خیس شدند، لبخندی روی لبهایم نشست و جلوتر رفتم. تا زانو در آب فرورفته بودم و داشتم فکر میکردم چقدر خوب بود اگر ماهان الآن اینجا بود. با فکرکردن به او لبخندم عمیقتر شد و قدمی به جلو برداشتم. به ثانیه نرسید که موج شدیدی آمد و زیر پاهایم خالی شد و سرم رفت زیر آب.
هر چندلحظه یکبار سرم میآمد بیرون و میتوانستم نفس بکشم، ولی باز فرومیرفتم. انگار در جدال بین مرگ و زندگی بودم و هرکدام سعی میکردند مرا مال خود کنند. دستوپا میزدم و سعی میکردم آرامشم را حفظ کنم. نزدیک ساحل بودم، ولی نمیتوانستم خودم را نگهدارم. داشتم خفه میشدم. به جایی رسیدم که هرچه دستوپا میزدم بیشتر فرومیرفتم. کمکم توانم از بین رفت و فکر کردم به آخر قصه رسیدهام و عجیب این بود که در یک لحظه دیدم ترسی از مرگ ندارم. یاد جملهای افتاده بودم:
«تنها مرگ است که دروغ نمیگوید! حضور مرگ همهی موهومات را نیستونابود میکند. ما بچهی مرگ هستیم و مرگ است که ما را از فریبهای زندگی نجات میدهد و در ته زندگی، اوست که ما را صدا میزند و بهسوی خودش میخواند...»