مردها خوشحال بودند. به بهانهای به هم تنه میزدند، قِلقِلک میدادند، سر به سرهم میگذاشتند و قاهقاه میخندیدند.
برای لحظهای همهمه و قشقرق برپا شد.
رحمت که از شوق چشمان به گود افتادهاش، پُر اشک بود، چندتا بِشکن زد. تکانی به خودش داد، سروگردن باریکش را چرخاند. یک پایش را بلند کرد و دور خودش چرخید و آوازگونه خواند.
«البته یکی کم است، دوتا غم است. سه تا را نمیدانم!»
بانو مهلت نداد و با تحکّم گفت:
«سه تایش خاطر جمع است!»
یکی دیگر گفت:
«ای بابا! مردان آنقدر به سر دارد که جیکجیک مستانش گذشته!»
صنم از این حرف خوشحال شد و سرش را بالا گرفت. لبخند زیرکانهای زیر پوست تکیدهاش دوید. با اشاره سر تایید کرد.
«آفرین! آفرین! گل گفتی!»
زنی که از مزرعه آمده بود و کیسهی پنبه را گذاشته بود روی سر، و فلاسک چای هم در دست داشت، گفت:
«زنش مثل عاروسِ طاووس است! صد گُلش به یک گل نشکفته!»
زنها شادیکنان هلهله کشیدند:
«عاروسه! عاروسه!»
لبخند کمجانی بر لبان صنم جان گرفت.
مردان هم لبخند زده و دست به کمر بود. غرور سنگین و خاصی داشت. و مانند میرزاحمد باد و هوا کرده بود و به خود میبالید.
سپس گردن کشید و از فراز جمعیّت؛ به گندمزارها، جوزارها، جالیزها و کرتهای شالیزار چسبیده به آبادی خیره شد.
مزارع روستاییان کموسعت و خشکامِ بود. و لقمهی کوچکی از سفرهی بزرگِ زمینهای آن محدوده بهشمار میرفت.
کرتهایی هم بدون کشت و کاله بودند که پیدا بود، برای کشت بهارهیِ پنبه، اینگونه بیکار مانده و نفس آزاد میکشند.
مردان در اندیشه فرو بود. اندیشهی زراعت و از همه مهمتر، اندیشهی آب، که اینک کمیاب و حکم کیمیا داشت. مادهای معجزه آسا، که همه هستی با وجود آن حیات مییابد.
سپس نگاه به آسمان بیپهنه انداخت. ابرهای فشرده و پاره پارهیِ پنبهایشکل، آرام دور میشدند. با غیظ و نفرت بیحساب، دندانقروچه کرد:
«خشک و نازا!»
مردم روستا با دیدن شوق و پشتکار او، امیدوار بودند که از این پس، گره بسیاری از مشکلات حل خواهد شد.
و گل لبخند بر لبانشان نقش بسته بود.
صنم در کمند شوخیها دست و پا میزد و گرفتار بود. همه، یکجوری سر به سرش میگذاشتند. خودیها بیشتر اذیّتش میکردند.
مردان که حس کرد همسرش خجالت میکشد، سرش را بلند کرد و از فراز جمعیت، نگاه دوست داشتنی و طولانیاش را از صنم گرفت و پاشیده کرد به سمت مردم. بعد هم با لحن محکمی که همه بشنوند، گفت:
«زن نگو؛ بگو پنجهی ماه، دسته بلور، تُنگ طلا!»
صنم لبخند زد و شادی محسوسی زیر پوستش دوید.
همه با چشمان فراخشده، نگاه به هم کردند. کمان ابروها شِل(۶) خورد و کمی بالا خزید. زنی با خنده گفت:
«باید اسپند دود کنیم. چشم میخورد!»
مردان تند گفت:
«پس چه خیال کردین؟!»
صنم خجالت کشید و محجوبانه سرش را پایین گرفت.
بانو با پوزخند ابرو بالا کشید:
«چشم بد به دور!»
با تعریف و تمجید مردان، صنم احساس بزرگی و غرور کرد. دیگر طعنه و کنایهها را به دل نمیگرفت و محجوبانه میخندید. در گمانش؛ امروز، روزی نو و فراموش نشدنی در زندگیاش اتفاق میافتاد و باید قدر میدانست.
سپس گرهی چارقدش را سِفت کرد و باز با طنازی ابرو خماند و سرش را فرو گرفت.
قنبرعلی رو به مردان کرد و گفت:
«تا میتوانی آه و ناله بکن، شاید دلشان به رحم بیاید.»
یکی دیگر گفت:
«دلشان سنگ است!»
تقی که همیشه لبخندی ملایم گوشهی لبانش موج میزد، گفت:
«من را همراهت ببر، تا زار زار گریه کنم. مصیبت زاری میخوانم و...!»
جمعیت به هم نگاه کردند و یکباره تالاب خنده شد و همهمه راه افتاد. گروهی سِران(۷) دادند. بانو گفت:
«باید کاری کنی که دلشان بسوزد!»
یکی که تازه وارد جمع شده بود، یک باره گفت:
«نخود و کشمش هم بیاور!»
جمعیّت مثل بمب ترکید و خندهها رگباری شد. رحمت هم زد زیر خنده. بعد با لحن تندی گفت:
«چه داری میگویی!؟ نخود و کشمش سوغات مشهد است، نه پایتخت! حواست کجاست؟!... میخواهد برود پایتخت!»