هنوز بعضی ها ول کن ماجرا نیستند و نمی گذارند آن خاطره تلخ و اندکی هم شیرین از یادم محو شود.
هرچه بود گذشت.
آن روز، هم رئیس کفری شده بود و هم دوستان و اقوام. خوب من چه تقصیری داشتم؟!
مگر نقش های کشیده بودم یا خبر داشتم؟! آنهایی که خبر نداشتند، می گفتند که چقدر خل و چل بودی باز تو. اما واقعیت را نگفتم. تقصیر را نینداختم گردن کسی. گفتم بماند تا قیامت!
بین من و خدا! همیشه می گفتم خودم دوست نداشتم. چون این جوری بهتر بود و آبروی همه حفظ می شد.
حالا هم پیاده روی و سختی راه در آن هوای گرم و سوزان پیرم را در آورده بود. یکی گفت: «من آن روز تو را دیده بودم. برای خودت کسی بودی دور و اطرافت می چرخیدند مثل ژنرال ها اسکورت می کردند!» یکی دیگر با ریشخند گفت: «چه گندی زدی مگر؟»
فکر این یکی را نکرده بودم. چه حرف ها که نگفتند. خوب بگویند. زبان مال مردم است.