باز روز از نو شده بود. آموزگار قبلی که همهچی را میدانست رفته بود و حالا آموزگار جدید به جای او آمده بود. او هیچ چیز از من نمیدانست. میدانستم تا به او بفهمانم، اشکم درمیآید.
همین که آموزگار پایش را گذاشت توی کلاس، من نیمخیز شدم و خودم را پشت حلیمه که شانهی پهنی داشت، قایم کردم.عرق گرمی که خودبهخود روی پیشانیام نشسته بود را پاک کردم و بعد از بین شانههای حلیمه و اغولبخت خیرهخیره نگاهش کردم.
این آموزگار برخلاف آموزگار قبلی، جوان بود، قدبلند و سفیدرو و دوسهروزی میشد که به جای آموزگار قبلی که با ماشین تصادف کرده بود به کلاس ما میآمد.
با این که از روز اول از اخلاق و لبخندهای همیشگیاش خوشم آمده بود ولی ترسی کهنه توی دلم لانه کرده بود و نگران بودم. ...