حیران به شکست دیوار سیمانی خیره شد! ابهت این غول عظیم سیمانی به یکباره چه شده بود؟ صدای هیاهوی مبهمی که به سمت شکست دیوار روانه شده بودند، نگاهش را به پشت سر کشاند. هراس، نگرانی، حیرانی و خشم در چشمهای جمعیتی که به سوی او روان بودند، موج میزد. ولوله بر پا شده بود. هر آن به انبوه جمعیت هراسانی که بهسوی او روانه بود، افزوده میشد. و چون جمعیت نزدیک و نزدیکتر میشد دلشورهای غیرقابل وصف بر وجودش چنگ میانداخت. دو دست را در دو سوی شکاف گذاشت و بیمحابا فشار داد در یک آن باوری قرین به یقین در او جان گرفت که میتوانم... میتوانم. غبار و ولوله به سوی او روان بود و میدانست کسی به او رحم نخواهد کرد، چرا که شکست این غول سیمانی آن هم آنجایی که او سالها و سالها اتراق کرده بود، فاجعهای نابخشودنی بود با هزار هزار؟ و او هیچ پاسخ معقولی نداشت تا در کف عنایت این جمع خشمگین بگذارد! یک نگاه به شکاف کرد و یک نظر به غبار و ولولهای که هر آن به او نزدیک و نزدیکتر میشد. با صدای گامهای هراسان مردمانی که آن به آن نمایانتر میشدند زمین زیر پایش دوباره شروع به لرزیدن کرد و دوباره صدای غلتیدن حجمی عظیم زیر پایش شدیدتر و محسوستر شد صدای گامهایی که به او نزدیکتر میشدند، جان بیقرارش را بیقرارتر کرد. پشت به هیاهوی پشت سرش باز مشتها را به دیوار کوبید و پیشانی خونآلودهاش را نیز... تصویر پرواز پرنده را یک بار دیگر از برابر پردۀ ذهناش عبور داد «چرا»های مکرری که سالها بود میآمدند و میرفتند و باز میآمدند. چراهایی که میل به پرواز داشتند، اما بالشان بسته بود!