یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچکس نبود. مرد دهلزنی بود که سه تا پسر داشت. دهل زن، پیر و زمینگیر شده بود و چیزی از عمرش باقی نمانده بود. یک روز که حالش خیلی خراب بود، پسرانش را صدا زد و گفت:
ـ من در این دنیا به غیر از شما سه پسر، هیچ کسی را ندارم. دلم میخواهد بعد از من با هم خوب و مهربان باشید و قدر هم را بدانید.
بعد به گوشهی اتاق اشاره کرد و گفت:
ـ در آنجا یک آسیاب دستی و یک دهل است. یک گربهی کوچک هم دارم. به غیر از اینها چیز دیگری ندارم که به شما بدهم. آنها را بین خودتان تقسیم کنید.
این را گفت و سرش را گذاشت زمین و از دنیا رفت...