سالها پیش، در دهکدهای دور، زن و شوهری زندگی میکردند که سه پسر داشتند. کوچکترین آنها نامش ایوانوشکا بود.
آنها از صبح تا شب زحمت میکشیدند، زمین شخم میزدند و گندم میکاشتند. یک روز خبر بدی شنیدند؛ اژدهای وحشتناکی میخواست به ده آنها بیاید و مردم را بکشد و دهکده را آتش بزند. زن و مرد سخت ترسیدند.
پسرها آنها را دلداری دادند و گفتند: «ناراحت نباشید؛ ما به جنگ اژدها میرویم و تا جان در بدن داریم، با او میجنگیم. ایوانوشکا هم پیش شما میماند تا تنها نباشید. چون او کوچکتر از آن است که به میدان جنگ بیاید.»
ایوانوشکا گفت: «من نمیخواهم در خانه بمانم؛ من هم میخواهم با اژدها بجنگم.»
پدر و مادر مخالفتی نکردند و غذا و وسایل هر سه جوان را آماده کردند. برادرها چوبهای خود را برداشتند و کیسههایشان را پر از نان و نمک کردند و بر اسبهای خود سوار شدند و رفتند...