سرمو خم کردم و دویدم طرف چادر خودمون یاشیل داشت لباس های شسته شده رو تا می کرد و میذاشت توی صندوق، و آنا هم داشت با چند زن دیگه گوشت سیخ می کشید تا کباب کنه این غذای بیشتر روزای آتا بود و ما بهش الاسیخ میگفتیم. همراه با گوشت چند سیخ دنبه هم آماده می کردن که موقعی که روی آتیش می ذاشتن و روغنش در میومد اونا رو می زدن روی گوشت ها تا طعم لذیذ تری پیدا کنه اون روزم آنا مشغول همین کار بود هنوز ناشتایی نخورده بودم یک پیاله بر داشتم و پر از آغوز کردم مقداری روش شکر ریختم و همین طورکه ایستاده بودم و به بارون سیل آسای بیرون نگاه می کردم سر کشیدم. (راستی آغوز، شیر گوسفند تازه زایمان کرده ای هست که یکم با شیر معمولی حرارت میدن و می بنده) بارون اون روز زیاد طول نکشید و خیلی زود آفتاب شد. داشتم فکر می کردم حالا که بارون بند اومده آیا ایلخان هم میاد سر قرار؟ با این فکر گیوه هامو پام کردم تا از چادر بزنم بیرون آنا صدام کرد آی سودا امروز نرو، بیا کمک کن، بیکار نمون. گفتم: چشم داشتم گیوه ها رو در میاوردیم که تکین چادر رو پس کرد و وارد شد. پرسید: میری ایلخان رو ببینی؟ گفتم: نه میرم خمیر باز کنم. گفت: با من بیا باید ایلخان رو ببینم کارش دارم. به آنا نگاه کردم سر تکون داد و گفت با تکین عیب نداره برو.
یاردیمجی اسب های ما رو زین کرد و تکین اسلحه اش رو انداخت روی شونهاش و هر دو سوار شدیم دستی به صورت بابر کشیدم و گفتم: برو حیوون، هی، هی.
-بخشی از کتاب-