پادشاهی دختر زیبایی داشت، دختر اونقدر مغرور و بدخلق بود که هیچ مردی رو برای ازدواج قبول نداشت. اون همهی خواستگارهاش رو مسخره می کرد و دست مینداخت.
یک روز پادشاه جشن بزرگی رو تدارک دید و همهی اشرافزادگان رو از دور و نزدیک به قصرش دعوت کرد.
حتی شاهزادگان خوش تیپ و خوش قیافه هم توی جشن بودند، اونها خبردار صف کشیدند و به ترتیبِ درجهشون ایستاده بودند.
اول پادشاه وارد شد، بعد ملکه و بقیه همراهانش
آخرین نفر دختر پادشاه بود؛ اون همهی شوالیهها رو دید و از هرکدومشون یک ایراد گرفت.
یکیش چاق، یکیش خیلی بلند و لاغر و شوالیهی دیگه هم قد کوتاه.
خلاصه اون دربرابر هر کسی یک چیزی می گفت و این موضوع باعث شد تا پدرش خیلی عصبانی بشه.
پادشاه گفت: دیگه هیچ کاری نمیتونم انجام بدم، دفعهی بعد باید با هر مردی که به قصرِ من مراجعه کرد، ازدواج بکنی…