سالها به سرعت میگذرند.
از بیرون، کنار دریاچه، صدای برخورد امواج و فریاد غازها را میشنوم. از میان درختان پشت خانه صدای غریو خفهی تفنگی به گوش میرسد. یکی در گرگ و میش مشغول شکار است.
اینجا، شعلهی درخشان آتش میلرزد و صندلیام قدیمی و راحت است. به یقین خانهام همینجا است.
با این حال، سالها به سرعت میگذرند.
روبهرویم، صندلی کنار آتش خالی است.
همه باید کسی را داشته باشند تا عزلتِ کنار آتششان را با او تقسیم کنند، به خصوص پیر خرفتی مثل من.
زمان برمیگردد و من بار دیگر مرد جوانی در روسیهام: طوری که انگار درِ جعبهی یادگاریها را باز کرده باشم، خاطرات به نزدم بازمیگردند؛ شادیهای بسیار و برخی از غمها. انگار درِ منتهی به اتاقی را باز کرده باشم که مدتها متروک مانده، اما زمانی آشنا بوده است، به جهان دیگری برمیگردم، به جهانی که در آن مرد دیگری بودم. نه آنان که مرا پیری خرفت میانگارند و نه آنان که گمان میکردند جوانی خامم، هرگز نمیفهمند واقعاً که بودم و چطور جنگیدم.
بگذارید قصهای برایتان تعریف کنم...