بابا درست ساعتی یه بار از کوره درمیرفت و همهش و همهش به خودش فحش میداد: «داریم میرسیم به اون خراب شده، دیگه چیزی نمونده.» یه روز و نیم گذشت و بعد از بیست و چهار ساعت رانندگی بالأخره رسیدیم. اونجا تو سالن هتل، ایل و تبارمونو پیدا کردیم. شصت نفر از خانوادهی هالپرنها اونجا میموندن. یکی از اونا هم بابابزرگم (بابای بابام) بود که اون موقع نود سالی داشت. بابابزرگم از اینکه بقیهی فامیل خیلی بهش توجه کنن و احترام بذارن متنفر بود. این اخلاقش اونو درست شبیه به پسربچههای تخس و گوشهگیر میکرد. اون تا سن هفتادوپنج سالگی یه مزرعهی تنباکو رو توی کنتاکی اداره کرده بود و حالا فقط به این خاطر که پیرتر از قبل شده بود، چارهای نداشت جز اینکه بذاره دیگران بهش کمک کنن. هرچند معتقد بود نیازی به کمک گرفتن از کسی نداره. خونوادهی من اتاقهای یه طبقه از هتلو رزرو کرده بودن. هر کدوم از اتاقها مال دو نفر از ما بود. اما هنوز هیچکدوم توی اتاقها مستقر نشده بودیم. داداشام فوری تصمیم گرفتن جفتشون یه اتاقو شریک شن و یه اتاق هم که مال مامان و بابا بود. حالا فقط من میموندم و یه اتاق دوتخته. همهی بزرگهای فامیل فکر میکردن اگه من با بابابزرگ تو یه اتاق بخوابم خیلی خوب میشه. بابابزرگ قبلاً با ما زندگی میکرد و من یادم بود که همیشه یه بطری نوشابه توی اتاقش داشت و گاه و بیگاه میرفت سروقتش و دزدکی یه قلپ ازش سر میکشید. یه بار داشتیم بازی دزد و پلیس میکردیم. دان، بابابزرگو گرفت و بابابزرگ فریاد کشید: «تو منو گرفتی!» و بعد قهقهههای بلندی سرداد. اینم یادم بود که واسهی اینکه بتونه از رختخوابش بیاد بیرون یه نفر باید کمکش میکرد. اما وقتی کسی میخواست بنشونتش توی جاش حسابی کفری میشد.
اگر زبان اصلی بخونین متوجه اشتباهات فاحش و دستکاری اشتباه مترجم در متن میشید برای مثال:
It also
dawned on me that the family barbecuing on the deck of the house in front of
which my car had stalled just might think I was a perv who’d pulled over to
pleasure himself
ترجمه خانوم آزمون: منقل خونوادگی! جاش همیشه تو بالکن خونه اس و جلوی بالکن هم بهترین جا برای ولو شدن ماشینمه.
ترجمه درست: همچنین یهو به فکرم رسید خانواده ای که تو بالکن رو به رو باربیکیو راه انداخته بودن و ماشینم جلوشون از کار افتاده بود ممکنه فکر کنن من یه خل و چلم که ماشینشو زده کنار تا (از بوی باربیکیو) لذت ببره.
واقعا برای چنین مترجمی که بی خود و بی جهت تو کار دست می بره متاسفم و از اون متاسف تر برای نشر قطره که اجازه چنین کاری به ایشون داده
1
نویسنده سعی کرده ماجاراهای بامزه ای از رابطه خود با پدرش تعریف کند. شبیه همین کار را دیوید سداریس در نوشته هایش انجام میدهد. در داستانهای سداریس نه تنها پدر بلکه سایر اعضای خانواده او نقش پر رنگی دارند. با این حال سداریس با نمک مینویسد ولی این نویسنده نه! برای جلوگیری از عذاب وجدان، خودم را تا انتهای کتاب کشاندم
3
داستان ی تم طنز داره ، شخصیت اصلی هم پدر راوی داستانه که سعی میکنه محبتش نسبت به پسرش رو بصورت غیر مستقیم و با چاشنی از گلایه مندی همیشگی نشون بده که خیلی وقتها باعث خلق موقعیتهای طنز میشه
این شخصیت میتونه یک تیپ از خیلی پدرا باشه
1
کتابی شیرین و خواندنی . شبیه پدر های ایرانی است شخصیت اصلی کتاب