سرخپوست جوان چرخید و سوزشی خفیف در پس گردن خود حس کرد. به محض اینکه با خطر رو در رو شد، رنگ از رخش پرید: در چهل متری او، یک شیر کوهی کرمرنگ، آماده حمله، سینهخیز نزدیک میشد. نگاه مصممش بر نایاوشی دوخته شده بود و از ته گلویش آوایی کشدار و خشن بیرون میآمد.
وقتی موزا خود را بین شیرکوهی و طعمهاش قرار داد، جانور از حرکت باز ایستاد. چند ثانیه، دو انسانی را که مقابلش بودند، ارزیابی کرد و به جلو خیز برداشت. موزا که همچنان کمان کشیده شده را در دست داشت، به سرعت تیری رها کرد که در ران عقبی جانور درنده فرو رفت. شیرکوهی از درد نعره کشید، اما بر سرعت خود افزود. تصمیم داشت دندانهای نیشش را در گلوی منقبضشده مهاجمش فرو کند.
موزا فرصت نداشت تیر دیگری در چله کمان بگذارد. کمان را بر زمین انداخت و خنجرش را به دست گرفت. شیرکوهی روی پاهای عقب خود خیز برداشت تا برای آخرین بار بپرد. اما به طور ناگهانی نقش بر زمین شد و جلوی پاهای موزا مرد: تیری سینهاش را شکافته بود.
چند قطره عرق روی پیشانی پسر نوجوان نشسته بود. به جسدی که میان علفها افتاده بود، چشم دوخت، بعد نگاهِ مبهوتش را به سمت نایاوشی چرخاند. موزا فریاد شادی برآورد:
«هورا! روح بزرگ حرف زد!»
نایاوشی بلافاصله دستانش را به سمت آسمان بلند کرد و فریاد زد: «من نُه بهار دیدهام! در اولین شکارم، این حیوان وحشتناک را کشتم و جان موزا را نجات دادم! شیرکوهی توتم من خواهد شد!»