هنوز یک ساعت از پاس امشب مانده، دلم آشوب است. انگشتهای پایم دیگر حسی ندارند و زانوهایم میسوزند. نمیتوانم دستم را از جیب در بیاورم. به زور توی برجک مینشینم و به دیواره سردش تکیه میدهم. ها میکنم، اما انگار نفسم توی هوا یخ میبندد. همهچیز جلو چشمهام سفید میشود. یک هفتهای میشود تا بانه نرفتهام و دو ماه است ماسو را ندیدهام. انام رفته اهواز، خبر دارم نگذاشتهاند برود خط. توانسته بود خودش را به اهواز برساند؛ شک ندارم بالاخره میرود خط.
بهانهای برای خانه رفتن ندارم. احسان که همیشه خدا همینجاست. دو ماهِ گذشته، بارها خاطرهها را مرور کردهام. ماسو همیشه گوشهای از خاطراتم ایستاده. سه سال و هشت ماه و دوازده روز پیش بود، پنج و بیست و هفت دقیقه شانزدهم اردیبهشت.