آن سوی خیابان در یک رستوران انباشته از مشتری که سردر و ستونهای بین پنجرههاش نمایی از دروازه برلین داشت، دو مرد، پشت میز کوچکی نزدیک پنجره نشسته بودند. یکی پشت به تصویر و دیگری رو به آن. بیرون باران تندی میبارید. اطرافشان را همهمهای احاطه کرده بود، به همراه صدای کاردها و چنگالها و پس و پیش کشیده شدن صندلیها، که مدتی بعد وقتی به شنیدن این همه عادت کردند مبدل شد به یک جور دعای زیرلبی دسته جمعی که ترانهای باب روز از بلندگوهای آویخته از سقف آن را همراهی میکرد و جرینگ زنگ پیشخان آشپزخانه گاه ترجیعبند آن میشد.
مرد پشت به پنجره با سرانگشتها و نرمه کف دست ریتم آهنگ را روی میز ضرب گرفت و در همان حال مراقب حرکات پیشخدمت موبور و ظریفی بود که از این میز به آن میز میرفت. قدمهای بلندی برمیداشت. از آنگونه که زمین را متر میکنند، اما چیزی از نرمی راه رفتنش نمیکاست. جوری بدنش را پیچ و تاب میداد و از میان میزها و مردم میگذشت، انگار که مار خوش خط و خالی از لابلای ساقههای بریده نیشکر بگذرد. صدای خواننده زن با لحن پرخواهشی از پشت صفحههای مشبک روی بلندگوها میگذشت و میخواند: «بی تو برهنهای بیپناهم در باد...»
مرد پشت به پنجره دست از ضرب گرفتن برداشت و گفت: «جون، همینش خوبه.»