در میان جنگلی بسیار دور و سرسبز قلعهای شیشهای و شفاف بود که در آن شاهزاده خانمی زندگی میکرد.
شاهزاده در اون قلعه زندانی بود.همه چیز تو قلعه عجیب از جنس شیشه بود.
شاهزاده خانم از اینکه نمیتوانست از قلعه بیرون برود خیلی غمگین بود.
او هر روز در ایوان قلعه میایستاد و دعا میکرد تا کسی بیاید و او را نجات دهد.
گیاه بامبو در همه جای قلعه رشد کرده بود و درهای قلعه را بسته بود. بامبوها همه قلعه را پوشانده بودند. شاهزاده خانم شیشهای نمیدانست که چه کارکند؟