بعد از دو سال ماندن در زندان در اندیشۀ انتقام بود و پیوسته برای پس از آزادی خود، نقشه میکشید، سرانجام از زندان آزاد شد و تصمیم گرفت آسیبی به سرهنگ وارد کند، او شبانه روز، خانۀ سرهنگ را زیر نظر گرفت و در ذهن خود چهگونگی ورود به منزل سرهنگ را طراحی کرده و راه و چاه خانه را بازشناخت و شبی با یک مینیبوس، در کنار دیوار خانۀ سرهنگ ایستاد و با قلابهایی که برای دستش درست کرده بود، توانست خود را از دیوار بالا کشیده و وارد اتاق سرهنگ شود و مشاهده کرد سرهنگ بر روی فرش زیبایش خوابیده است. دزد ابتدا با افشاندن ماده بیهوش کننده در حالیکه بینی و چشم خود را پوشانده بود، سرهنگ و افراد خانوادهاش را بیهوش کرد و سپس با مهارت تمام فرش را از زیر تن سرهنگ بیرون کشید. دزد فرش را به پایین آورد و با خود به خانهاش برد.
صبح زمانی که سرهنگ با حالی خسته و کسل از خواب بیدار شد، ناگهان متوجه شد که فرش به سرقت رفته است و به اداره آمده و به دنبال دزد همه جا را میگشت و از دزدان دیگر هم بازجویی میکرد. ولی راه به جایی نبرد و پس از تامل بسیار به ناگاه به یاد آورد آن دزدی که حکم قطع دست دربارهاش اجرا شده بود، به وعده خود عمل کرده و فرش را از منزل سرهنگ ربوده است.
خلاصه سرهنگ به در خانه دزد رفته و با فرش خود روبهرو شد و دزد را دستگیر کرده و به آگاهی آورد.