خواب دیدم: آسمان پنجرهای داشت.
بچهای همقد من، پشت پنجره، دستهایش را زیر چانهاش گذاشته بود.
من دستم را برایش تکان دادم و پرسیدم: «چرا ناراحتی؟»
او گفت: «چون تنها هستم.»
گفتم: «خب، من دوستت میشوم.»
چشمهایش مثل ستاره درخشیدند و خندید. برای اینکه او را بیشتر خوشحال کنم،گفتم: «وقتی به زمین بیایی چند شاخه گل از باغچهی حیاط را به تو میدهم.»
او گفت: «اگر تو هم به آسمان بیایی، چند ستاره به تو میدهم.» بعد، توی فکر رفت و پرسید: «راستی، با ستارههایی که به تو میدهم، چه میکنی؟»
گفتم: «آنها را به مادرم میدهم تا دکمههای پیراهنش کند. تو با گلهای من چه میکنی؟»
با خوشحالی گفت: «من آنها را به مادرم میدهم تا کنار موهایش بگذارد.»
من و بچهی پشت پنجره، خیلی باهم دوست شدیم! و مادرمان را خیلی هم دوست داشتیم.