دنیل توی بادگیر ـ دالانی باریک بین دو دیوار بلند آجری که زمین بازی را به شهرک وصل میکند ـ ایستاده. در روزهای توفانی، باد توی بادگیر میوزد و میچرخد و بالای به اصطلاح زمین چمن بین چهار مجتمع، گردباد میشود. هرچه به زمین میخ نشده به هوا بلند میشود. رخت شستهها، آشغال، گرد و خاک. حتی پای آدمهای بزرگ از زمین کنده میشود. چند وقت پیش مردم از یک گربۀ پرنده حرف میزدند.
اما امروز صبح خبری از باد نیست، روزهاست که بادی نوزیده، هوا چنان دم کرده که دلت میخواهد پنجره را باز کنی و آنوقت یادت میآید که بیرون از خانهای. اواسط آگوست است. یک هفته از تعطیلات خانوادگی در ماگالوف که در آنجا کرال پشت یاد گرفت و ستاره دریایی نیشش زد گذشته و یک هفته به باز شدن دوبارۀ مدارس مانده است. ده ساله است. در خانه، باز هم خواهر بزرگش نقش معلم و برادر کوچکش نقش شاگرد را بازی میکنند. هلن دوازده ساله و پُل هفت ساله است.هلن یک تخته سیاه و جعبه گچ کوچک هشت رنگ دارد و هر وقت پُل بیادبی کند محکم به پایش میکوبد. مادر پازلی بزرگ از ونیز را روی میز ناهارخوری میچیند تا آبگرمکن برای شروع نظافت هفتگی گرم شود.