در این کتاب گویا میشنویم: «در دوردستها روستایی کوچک وجود داشت که مردمش همیشه با هم دوست بودند و با هم میخندیدند.روستایی سرسبز که یک سمتش کوههای بلند و سمت دیگرش جنگلی بزرگ و قشنگ وجود داشت.ولی مردم روستا سالهای زیادی بود که وارد جنگل نشده بودند، چون در گذشته یکی از اهالی روستا به اونجا رفته بود و چیزهای عجیبی دیده بود. وقتی برگشت ماجرا را برای همه تعریف کرد و میگفت که صداهایی رو میشنیده ولی وقتی دنبال صدا میرفته اثری از کسی نبوده.»