در کودکی همیشه برایم سؤال بود که چرا ما خاک و کشور خود را رها کرده و در کشور دیگری پناهنده شدهایم وقتی در کوچه و خیابان با بچهها مشغول بازی بودم میگفتند که شما خارجی هستید و بروید به کشور خودتان، با شنیدن این خبر فوری به سراغ پد ر و یا مادرم میرفتم و میپرسیدم چرا! چرا ما کشور خود را ترک کرده و حال اینجاییم؟
با این جواب آنها که طعم تلخی داشت باز خرامانخرامان بهسوی بازی خویش میرفتم اما دلم آرام نمیگرفت و یکسره به این میاندیشیدم که چه طور جنگی که همه وطن خویش را رها کرده و باید زخمزبان بشنویم و تحملکنیم. این کنجکاویها و سؤالها ادامه داشت تا اینکه وارد دورهی راهنمایی شدم و کمکم خودم همهچیز دستگیرم شد که علت مهاجرت ما به چه خاطر و برای چه بوده.
بعضیاوقات که جمع خانواده جمع بود و حرف از حرف کوهستان و آمدن و آمدن میشد پدر و مادرم با هم میگفتند کهای وای چه قافلهای! وقتیکه به راه میافتاد زمین به لرزش میافتاد و تنها چیزی که دیده میشد غبار بود و بَس.