«به یاد عمو عباس که میافتم، تشنگیام بیشتر میشود . دلم میخواهد پردهی جلوی خیممه کنار برود، عموجان با مشک پر از آب بیاید داخل. دهانهی مشک را بگیرد جلوی دهانم و بگوید: بخور رقیه جانم، من که نمردهام. بعد یک مشک آب بپاشد به صورتم. دستی به موهایم بکشد و برود سراغ برادرم علی که گوشهی خیمه، در بستر بیماری است. به سکینه و علیاصغر آب بدهد. به عمه زینب هم آب بدهد. مشک را به تیرک خیمه آویزان کند. دوباره شمشیرش را بردارد و برود به میدان جنگ...»