او در خواب سیاهانی را میدید که با کالسکههای بدون اسبی که چرخهای لاستیکی براقی داشتند و موزیک کَرکنندهای از درونشان به گوش میرسید، در حرکت بودند. کودکان چاق سیاهی را میدید که سیگارهایی با بوی عجیب و غریب دود میکردند و با تپانچههایی که در جیب داشتند به این طرف و آن طرف رفته و جلوی چشمان یکدیگر به قتل میرسیدند. او خواب زنان سیاهی را میدید که تصاویر لرزانشان در جعبههای نورانی و جادویی ظاهر میشد. تصاویری که میتوانستی در اتاق نشیمن و از فاصلهای دور آنها را ببینی. و همچنین مردان رنگین پوستی را میدید که مانند کودکان لباسهای پرزرق و برق پوشیده و به بازیهای تفریحی عجیبی مشغول بودند و مانند افراد از خود بیخود، رجز میخواندند و لاف میزدند- در میان آنها ذرهای غرور، نجابت و اخلاقیات یافت نمیشد و بکلی از وجودشان زدوده شده بود.
دیدن این خواب در اسارت برای لیز، درست مثل این بود که کورسوی نوری را که زندگیاش احساس میکرد، ناپدید و محو شد، اما وقتی از خواب پرید، نفسنفس زنان پی برد که آنها همه توهم و رویا بوده و او باید قبل از مرگ معنی واقعی آن را در این جهان پیدا کند. این قضیه غم و اندوه بیشتری را نسبت به شرایطی که در آن به سر میبرد، برایش به همراه آورد، شرایطی کاملاً ناخوشایند، در وضعیتی که به مدت سه هفته زخمی و مجروح در یک اطاقک زیرشیروانی واقع در ساحل شرقی مریلند محبوس شده بود.